آن زمان که از سوی سیبری به سمت شالیزارهای مرده این سرزمین پر می گشودی نمی دانستی پایان مسیر است. پایان آزادانه در آسمان اوج گرفتن و مقصد، تخته های سلاخی بازار تاریک و پرخونیست که جسم بی جانت را یک راست به داخل سفره غذا می فرستند و دوستانت را درحالی که بالهایشان را با خشونت می پیچند در گونی ها می اندازند تا به اسارتگاه ابدی ببرند. اسارتگاهی که جز برای دلالان و شکارچیان هیچ توجیهی ندارد و تو چه مظلومانه به سمت قتلگاهت بال گشودی و چه مظلومانه رویای آرامش و بازگشت دوباره را می دیدی.